راه در جهان یكی است... و آن راه راستی است


۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

آیا اعراب برای ایرانیان علم آورد‌ند؟



عده ای بی‌ خرد و تازی صفت ادعا میکنند که ایرانیان تا قبل از حمله اعراب هیچگونه دانش وعلمی نداشتند و دانشمندان برجسته و پیشرفتهای علمی مهمی نیز وجود نداشت اما هنگامی که اسلام به ایران آمده است آموختن علم را برای همگان آزاد کرده است و از این رو سبب پیشرفت علم گشته است! همین موضوع مرا بران داشت که به این موضوع بپردازم. بر خلاف این ادعای باطل در زمان ساسانی حتی بیگانگان هم در ایران تحصیل و تدریس میکردند و آوازه علم دوستی ایرانیان حتی به گوش پیامبر اسلام نیز رسیده بود، از همین رو وی گفته است "اگر علم در ثریا باشند مردانی از فارس به آن دست خواهند یافت.(احمد حنبل، مسند، ج 2، ص 297- عبدا... اصبهاني، ذكر اخبار اصبهاني، ج 1 ص 2 - میزان الحكمه، ج10، ص4568)
در این مقاله قصد ندارم زیاد به مبحث اثبات علم و دانش ایرانیان قبل از اسلام بپردازم چرا که مدارک در این زمینه بسیار فراوانند...فقط به ذکر چند نمونه بسنده می‌کنم:
در كتاب ایران از نظر خاورشناسان، ترجمه آقای دكتر رضازاده شفق نقل از كتاب " روزگار باستان " تألیف " برمستد "، درباره نظم اداری ایران هخامنشی می گوید: اداره كشور شاهنشاهی ایران كه از بحر الجزایر تا رود سند و از اقیانوس هند تا خزر امتداد می یافت كار آسانی نبود و در گذشته هیچگاه حكمداری در مقابل چنان وظیفه سنگین واقع نشده بود كه كورش آن را شروع كرد و داریوش بزرگ ادامه داد اینگونه سازمان كشورداری را كه در خاور زمین بلكه در تمام جهان متمدن اولین بار به وجود آمد، یكی از مراحل قابل توجه تاریخ بشر توان شمرد... 
در زمان ساسانیان نیز ایرانیان از علم بی بهره نبودند. اردشیر بابک سفارش کرد که از چین  و هند کتابهای علمی را به ایران آورده و ترجمه کنند. خسرو انوشیروان نیز این کتابها را جمع آوری  و ویرایش کرد.  در زمان همین پادشاه بود که برزویه طبیب به هندوستان رفت کتاب پنچه تنتره را از سانسکریت به اضافه شرح حالی از خود به زبان پهلوی برگرداند.  که بعد ها این کتاب توسط ابن مقفع به عربی برگردانده شد. در زمان انوشیروان دانشگاه جندی شاپور مهمترین مرکز علمی و آمورشی بود که دانشجویان ایرانی ، یونانی، رومی، سریانی و هندی را در خود جای داده بود و آنها را تشویق می کرد که با هم تبادل اطلاعات کنند. 
ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن در حدود شصت صفحه اختصاص می دهد به توضیح و تشریح تمدن ساسانی. درباره علوم در آن دوره، می گوید: پهلوی - زبان هند و اروپایی ایران در سلطنت اشكانیان - در زمان ساسانیان نیز معمول بود. ما می دانیم كه آن ادبیات  آن زمان وسیع بوده است. شاهان ساسانی حامیان روشنگر ادبیات و فلسفه بودند. خسرو انوشیروان در این كار برتر از همه آنان بود. به فرمان او آثار افلاطون و ارسطو به زبان پهلوی ترجمه و در دانشگاه جندی شاپور تدریس شد (ویل دورانت، تاریخ تمدن، جلد ۱ (ترجمه فارسی) صفحه ۲۳۴ 

در سال 661 میلادی پس از مرگ علی‌ ابن ابیطالب، دمشق به عنوان پایتخت پادشاهان اموی انتخاب شد. پادشاهان اموی هر چند که تحت تأثیر شعر و هنر یونان قرار گرفتند اما با وجود نزدیکی به بیزانس هیچ علاقه ای به فراگیری علوم یونانیان نداشتند. عربهای این دوره توصیه های پیامبر را برتر از همه آنچه توسط سریانیها و یونانیها اراده می شد می دانستند. بنابراین علاقه ای به فراگیری علوم نداشتند. در سال 740 حکومت بنی امیه سرنگون شد و بنی عباسیان جای آنها را گرفتند. ایرانیانی که از ظلم بنی امیه به ستوه آمده بودند از عباسیان حمایت کردند و زبان دولتی که در زمان امویان عربی بود همچنان در عهد عباسیان نیز عربی ماند. در زمان خلیفه دوم عباسی المنصور بود که خالد ابن برمک حاکم بین النهرین شد. بیشترین تأثیر ایرانیان در این دوره بود. جابر ابن حیان در این دوره علم کیمیا گری را با ترکیبی از عرفان ایرانی و هندی درآمیخت.  جابر ابن حیان در دربار عباسیان قرب و منزلتی یافته بود. اما پس از اینکه برمکیان در سال 804 برافتادند، جابر ابن حیان هم از چشم دربار افتاد. المنصور در سال 762 بغداد را پایتخت خود قرار داد و دو ستاره شناس ایرانی به نامهای نوبخت و ماشاالله را به دربار خود برد و همچنین علوم یونانیان را بدون واسطه سریانیها به عربی ترجمه کرد. وقتی در سال 765 در بستر بیماری افتاد از شخصی به اسم جرجیس که رئیس دانشگاه جندی شاپور بود خواست تا او را مداوا کند.  در نتیجه نسطوریان پزشکان رسمی دربار شدند. از این پس کتابهای علمی یونانیان مخصوصاً در زمینه پزشکی مورد توجه عربها قرار گرفت و در بغداد تدریس می شد. در حالیکه دمشق نسبت به بغداد  به بیزانس نزدیک تر بود اما هرگز امویان (مسلمانان اولیه صدر اسلام )هیچ علاقه ای به فراگیری علوم یونانیان نداشتند. پس از المنصور هارون الرشید و مامون نیز به ترجمه کتب یونانیان علاقه نشان دادند. مامون تحت تأثیر جنبش آزادی خواهانه معتزله قرار گرفت و مرکز تحقیقاتی به نام بیت الحکمت در بغداد تاسیس کرد و آثار بیشتری از یونانیان را به عربی ترجمه کرد. در این دوره کتابهای نجومی نیز به عربی ترجمه شد. خوارزمی ریاضی یونان و هند را با هم درآمیخت و آنچه را امروزه به آن جبر می گوییم ابداع کرد.

دانشمندان این دوره به دلیل اینکه زبان رسمی آن دوره عربی بود به عربی می نوشتند. از دانشمندان آن دوره می توان المسعودی، الفارابی، البیرونی، ابن رشد و غیره را نام برد. اکثرغریب به اتفاق این دانشمندان ایرانی بودند نه عرب. آثار  ایرانیان به زبان عربی بود که این امر هیچ ربطی به اسلام ندارد. این دانشمندان قبل از پرداختن به علوم پزشکی و نجوم باید به علوم الهی می پرداختند و اگر در آثار آنان کمترین نشانی از منافات با آموزه های اسلامی یافت می شد به سختی سرکوب می شدند. همانطور که زکریای رازی را با کوفتن کتابهایش بر سرش نابینا کردند. زکریای رازی کتابی نوشت که در آن کتاب وحی را بی عدالتی خوانده و همچنین معجزه را زیر سوال برده بود. اما هیچ آثاری از این دست کتابهایش وجود ندارد. تنها با اشاره در کتابهای اشخاص دیگر است که به وجود آن کتابها پی می بریم.
آیا اشخاصی‌ مثل ابو علی سینا که به او تهمت کفر زدند دست پرورده اعراب هستند؟  به غیر از این است که ایرانیان بودند که باعث پیشرفت علمی در قرون اولیه اسلام شدند؟
اگر اسلام باعث رشد علمی شده بود چرا امویان هیچ پیشرفتی نکردند؟ چرا زمانی که ایرانیان وارد دربار عباسیان شدند این پیشرفت شروع شد؟
چرا عربها هنوز در زمینه های علمی عقب افتاده هستند؟
اگر علم در زمان عباسیان پیشرفت کرد تنها به واسطه ایرانیان بود نه ذات اعراب.  تا جائی کهابن خلدون (مقدمه بن خلدون، ص 544) مي نويسد: «از شگفتي هايي كه واقعيت دارد اين است كه بيشتر دانشوران ملت اسلام، خواه در علوم شرعي و چه در دانشهاي عقلي، ايراني هستند و تاريخ ثابت كرده كه به جز ايرانيان كسي به حفظ و تدوين علم در امت اسلامي قيام نكرد

خلافت خلفای اموی حدود یک قرن بطول انجامید و چون تعصب و تفاخر بسیار بر عرب بودن خود داشتن ما چندان پیشرفتی در علوم عقلی در جامعه اسلامی نمیبینیم ولی به محض اینکه حکومت عباسی توسط ابو مسلم خراسانی بر سر کار آمد ما شاهد رشدعلمی و فرهنگی در جهان اسلام بودیم. این هم به این دلیل بود که عباسیون زیر سایه ایرانیان به قدرت رسیدن و حتی مامون عباسی خود فرزند زنی ایرانی بود. وقتی ایرانیان با آن همه عظمت زیر دست عربهای بیابانگرد قرار گرفتند خواستند ثابت کنند که از عربها برتر هستند  و چیزی از آنها کم ندارند که آنها را موالی بنامند. عربهای بیابانگرد چیزی از زندگی شهری و دیوانسالاری نمی دانستند. حضور ایرانیان در دربار بود که باعث شد عربها با دیوانسالاری نیز آشنا شوند. 
پس کسانیکه می کوشند پیشرفت های علمی قرون اولیه کشورهای اسلامی را به ذات اسلام نسبت بدهند با خود بگویند چرا این دانشمندان در میان عربها نبودند؟
اگر کل تاریخ را کنکاش کنید هیچ عالم و دانشمند عربی را تا چند قرن بعد از حمله به ایران و مصر وغیره نمی‌‌یابید که بواسطه عرب بودن یا به اتکا به دین اسلام دانش و علمی را تقدیم جامعه بشری کرده باشد. 
مگر همین عمر خلیفه مسلمین نبود که دستور داد کتابخانه های ایرانیان را آتش بزنند و گفت قرآن حاوی همه علوم است و ما را کفایت می کند؟ مگر کتابخانه اسکندریه که کتابهایی به قطر قامت یک انسان داشت طعمه حریق این دانش ستیزان نشد؟
متاسفانه اعراب پس از حمله به ایران بسیاری از کتب علمی ما را از میان برداشتند و پس از آن حمله مغولان و دیگر اقوام به ایران باعث نابودی بسیاری از کتب گردید و بدین جهت بسیاری از اسامی دانشمندان و کتاب‌هایشان نابود گردید اما با این حال می‌توان به بزرگانی چون بزرگمهر حکیم و  برزویه طبیب اشاره کرد.
کتاب سوزی و رفتار اعراب با زبان و خط ایران را اینجا بخوانید:

اعراب مسلمان بجز چپاول و غارت و نابودی برای دیگر ملتها چیزی به ارمغان نیاوردند. آنهائی که حتی به درختان هم رحم نمی‌کردند چگونه می‌توانستند آورنده علم باشند؟
ابن خلدون که دقیق ترین و بزرگ ترین جامعه شناس و مورخ عرب است درباره اعراب این چنین مینویسد)مقدمه تاریخ طبری چاپ مصر صفحات ۲۱و۲۶و۲۷ ):عرب ها ذاتا ویرانگر هستند و ضد تمدن. این به آن دلیل است که آنان همواره در حال نقل و انتقال برای دستیابی به غنائم هستند که این امر با تمدن منافات دارد. عرب عموما گرایش به تاراج گری دارد و می خواهد آنچه در دست دیگران است را از آن خود کند زیراکه روزی اش توسط شمشیرش به دست می آید. عرب در گرفتن اموال دیگران هیچ حدی و مرزی نمیشناسد و همین که چشمش به مال و متاعی می افتد آن را تاراج میکند. درنتیجه مردمانی که زیر سلطه این قوم باشند در امنیت زندگانی نمیکنند آنان ساختمانهای اهل حرفه و صنایع را به زور میگیرند و هیچ بهایی برای آن پرداخت نمیکنند. آنان برای صنعت هیچ ارزشی قائل نیستند و تنها هدفشان آن است که اموال مردم را از دستشان بیرون بکشند و در نتیجه هیچ توجهی به قومی که مغلوب است ندارند. سپس آنان را در خودشان رها میکنند تا در آشوب و هرج و مرج باشند .

بر گرفته از:
کتاب زرتشت مزردیسنا و حکومت - نوشته جلال الدین آشتیانی
کتاب تاریخ طبری چاپ مصر 
کتاب ایران از آغاز تا اسلام - گیرشمن - ترجمه محمد معین
کتاب فرهنگ ایران پیش از اسلام و آثار آن در تمدن اسلامی - نوشته محمد محمدی 
کتاب تمدن ایران در دوران ساسانی - ولادیمیر گرگورویچ - ترجمه عنایت الله رضا
كتاب ایران از نظر خاورشناسان - ترجمه رضازاده شفق 
كتاب تاریخ تمدن - نوشته ویل دورانت 
كتاب روزگار باستان - نوشته برمستد
کتاب نقش ايران در فرهنگ اسلامي - نوشته علی سامی 
کتاب میزان الحكمه - نوشته محمد محمدی ری شهری
کتاب نگاهی به تاریخ جهان - نوشته نهرو
کتاب مسند أحمد - نوشته احمد بن حنبل 
کتاب مقدمه بن خلدون - نوشته ابن خلدون
تارنمای زندیق
تارنمای کتابخانه طهور
هرگونه کپی و برداشت از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است.

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزگار بي عقاب



آسمان را تهی می یابم...کجایند عقاب های تیز پروازم؟ کجایند آن سبک بالان؟ کجایند انان که با شرافت و بزرگی روزگار گذرانیده اند؟ کجایند؟ کجایند؟!...

خیره می شوم، پلکی می زنم جز مشتی زاغ و لاشخور بر فراز آسمان وطنم سرزمین آریاییم نمی یابم، نمی یابم... از ان سبک بالان دیگر خبری نیست... آه خدای من، با بی وجدانی دهان ها بستند تا صدای با صلابتشان را نشنوی، با بی شرمی تیرهایی سرشار از کینه و نفرت بر بال هایشان که بر آسمان با وقار گسترده می شد فرود آمد و در نهایت اجسادشان را می یابی که با بی وجدانی و بی شرمی کشته شده اند...
آه خدای من، کجایند عقاب های تیز پرواز؟ کجایند آن هایی که زندگانی را از بالا می نگریستند؟ کجایند آن هایی که زندگی می کردند... آری زندگی می کردند با شرافت، با متانت، با صلابت، محکم و استوار، انان که با آزادی زندگی می کردند با آزادی...
روزگار ما، روزگار بي عقاب يا لااقل كم عقابي است. ديگر كمتر آدمي به پستمان مي خورد كه حاضر باشد سفت و سخت،پاي آرزوها و آرمان ها و ايدآل هايش بايستد و يك تنه براي تحقق آنها بجنگد. انگار كه نسل اين آدم ها منقرض شده باشد. رد عقاب ها را ديگر فقط مي شود در خاطره ها، افسانه ها، اسطوره ها و كتاب ها گرفت. در عوض سرتان را به هر طرف كه بگردانيد،‌ كلاغ مي بينيد...شعر تكان دهنده "عقاب و زاغ" دکتر خانلری، نمونه ای برای نشان دادن ویژگیهای دسته ای از مردم بکار رفته است که در سخت‌ترین شرایط هم تسلیم نمیشوند و به شرفشان وفادار میمانند...
دوستان گرامی‌، مي توانيم شعر پريشان كننده «عقاب» را بخوانيم و از خودمان بپرسيم كه عقابيم يا كلاغ؟ دوست داريم عقاب باشيم يا كلاغ؟ سوالي است كه اگر با دقت براي جواب آن تصميم گرفته شود مي تواند سرنوشت يك زندگي، حتي يك ملت را رقم بزند …
«گويند زاغ ۳۰۰ سال بزيد و گاه عمرش ازين نيز درگذرد …عقاب را ۳۰ سال عمر بيش نباشد» اين جمله اي است كه در سرلوحه شعر تكان دهنده « عقاب» سروده پرويز ناتل خانلري آمده است. شما را به خواندن این داستان دعوت می‌کنم:
عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود و چون مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می دید، به یاد آورد که  پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود !عقاب تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و رازعمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد.
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود به لانه کلاغ رسید. کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست ! چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود ؟! عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند .کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد، پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود ! زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود برد و گفت اگر تو نیز از غذایی که من می خورم، بخوری عمر طولانی خواهی داشت.
اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود...او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد.
پس نگاهی به زاغ کرد و گفت : ای بیچاره " گند و مردار، تو را ارزانی" که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب یک روز بیشتر زندگی کنم. آنگاه عقاب پر کشید و سوی بالا شد...
عمر کوتاه با عزت به از عمر طولانی با خفت است."
دکتر پرویز ناتـل خانلری سراینده این اثر جاودن، سال‌ها معاون وزارت کشور و مدتی وزیر آموزش و پرورش بود. او مشاغل جنبی زیادی داشت، از قبیل دبیر کل بنیاد فرهنگ ایران، مدیر کل سازمان پیکار با بیسوادی، ریاست فرهنگستان هنر و ادب ایران. او بعد از انقلاب به زندان افتاد و ۱۲۰ روز در زندان به سر برد . نام او را جزو غارتگران رژیم پهلوی اعلام داشتند !!! بعد از آزادی از زندان در ۱ شهریور ۱۳۶۹ در حالی که از بیماری و نداری رنج می کشید در ۷۷ سالگی زندگی‌ را بدرود گفت...
نظر شما را به این شعر دلنشین جلب می‌کنم:

گشت غمناك دل و جان عقاب/ چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد  /  آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد   / ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي ناچار كند  / دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار  / گشت برباد سبك‌سير سوار
وان شبان، بيم زده، دل نگران / شد پي بره‌ي نوزاد دوان
كبك، در دامن خاري آويخت   / مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد / دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت / صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره‌ي مرگ، نه كاريست حقير / زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت / زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ‌ها از كف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سال‌ها زيسته افزون ز شمار / شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب / ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه: ‹‹اي ديده ز ما بس بيداد / با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي/ بكنم آن چه تو مي فرمايي››
گفت: ‹‹ما بنده‌ي درگاه توييم / تا كه هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بود، فرمان چيست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم / ننگم آيد كه ز جان ياد كنم››
اين همه گفت ولي با دل خويش/ گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه، كنون / از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود / زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد / حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد / پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب / كه:‹‹مرا عمر، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است / ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر،‌ دل سيري نيست / مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
من و اين شه‌پر و اين شوكت و جاه / عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز / به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت / تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين / چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود / كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است / يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز؟ / رازي اين جاست، تو بگشا اين راز››
زاغ گفت: ‹‹ار تو در اين تدبيري / عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست / دگري را چه گنه؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود / آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من كه پس از سيصد و اند / كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير / بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك وزند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاك، شوي بالاتر / باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك / آيت مرگ بود، پيك هلاك
ما از آن، سال بسي يافته ايم / كز بلندي، ‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب / عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است / عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست / چاره‌ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش، ‌ره چرخ مپوي / طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان، جايگهي سخت نكوست / به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم / راه هر برزن و هر كو دانم
خانه، اندر پس باغي دارم / وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست / خوردني هاي فراواني هست››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ / گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد، رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان / سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه / زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت: ‹‹خواني كه چنين الوان ست / لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم / خجل از ماحضر خويش نيم››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند / تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر / دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش / حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو / تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند / بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود / حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري، ريش / گيج شد، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر / هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست / ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود / وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست زجا / گفت: كه ‹‹اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني / گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شه‌پر شاه هوا، اوج گرفت / زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلك، همسر شد
لحظه ای بود ودگر هیچ نبود/نقطه ای بود بر این چرخ کبود

درود بی پایان باد بر همه مردان مردی که به زخم نامردی از پای در آمدند ولی حسرت ذلت پذیری را بر دل زبونان ابدی تاریخ گذاشتند...
برگرفته از:
کتاب ماه در مرداب (مجموعه شعر)- دکتر پرویز ناتـل خانلری
همشهري جوان - علی به پژوه
هرگونه کپی و برداشت از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است