۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

روزگار بي عقاب



آسمان را تهی می یابم...کجایند عقاب های تیز پروازم؟ کجایند آن سبک بالان؟ کجایند انان که با شرافت و بزرگی روزگار گذرانیده اند؟ کجایند؟ کجایند؟!...

خیره می شوم، پلکی می زنم جز مشتی زاغ و لاشخور بر فراز آسمان وطنم سرزمین آریاییم نمی یابم، نمی یابم... از ان سبک بالان دیگر خبری نیست... آه خدای من، با بی وجدانی دهان ها بستند تا صدای با صلابتشان را نشنوی، با بی شرمی تیرهایی سرشار از کینه و نفرت بر بال هایشان که بر آسمان با وقار گسترده می شد فرود آمد و در نهایت اجسادشان را می یابی که با بی وجدانی و بی شرمی کشته شده اند...
آه خدای من، کجایند عقاب های تیز پرواز؟ کجایند آن هایی که زندگانی را از بالا می نگریستند؟ کجایند آن هایی که زندگی می کردند... آری زندگی می کردند با شرافت، با متانت، با صلابت، محکم و استوار، انان که با آزادی زندگی می کردند با آزادی...
روزگار ما، روزگار بي عقاب يا لااقل كم عقابي است. ديگر كمتر آدمي به پستمان مي خورد كه حاضر باشد سفت و سخت،پاي آرزوها و آرمان ها و ايدآل هايش بايستد و يك تنه براي تحقق آنها بجنگد. انگار كه نسل اين آدم ها منقرض شده باشد. رد عقاب ها را ديگر فقط مي شود در خاطره ها، افسانه ها، اسطوره ها و كتاب ها گرفت. در عوض سرتان را به هر طرف كه بگردانيد،‌ كلاغ مي بينيد...شعر تكان دهنده "عقاب و زاغ" دکتر خانلری، نمونه ای برای نشان دادن ویژگیهای دسته ای از مردم بکار رفته است که در سخت‌ترین شرایط هم تسلیم نمیشوند و به شرفشان وفادار میمانند...
دوستان گرامی‌، مي توانيم شعر پريشان كننده «عقاب» را بخوانيم و از خودمان بپرسيم كه عقابيم يا كلاغ؟ دوست داريم عقاب باشيم يا كلاغ؟ سوالي است كه اگر با دقت براي جواب آن تصميم گرفته شود مي تواند سرنوشت يك زندگي، حتي يك ملت را رقم بزند …
«گويند زاغ ۳۰۰ سال بزيد و گاه عمرش ازين نيز درگذرد …عقاب را ۳۰ سال عمر بيش نباشد» اين جمله اي است كه در سرلوحه شعر تكان دهنده « عقاب» سروده پرويز ناتل خانلري آمده است. شما را به خواندن این داستان دعوت می‌کنم:
عقابی در بلندای قله رفیعی لانه داشت. عقاب به پایان عمرش نزدیک شده بود و چون مرگ خویش را در پی زندگی کوتاه نزدیک می دید، به یاد آورد که  پدرش که او هم از پدرش شنیده بود که در پایین قله کلاغی لانه دارد. 4 نسل از خانواده عقابها این کلاغ را دیده بودند اما کلاغ هنوز به نیمه عمر خود نیز نرسیده بود !عقاب تصمیم گرفت به نزد کلاغ برود و رازعمر طولانی وی را جستجو کند. بنابراین بال گشود و در آسمان به پرواز درآمد.
شکوه و عظمت عقاب بر کسی پوشیده نبود. با پروازش در زمین هیاهویی شد. پرندگان با حسرتی آمیخته با ترس به لای درختان گریختند، خرگوش ها و آهوان سراسیمه به دل جنگل پناه بردند و چوپان در حالی که مسیر حرکت عقاب را می نگریست به سوی گله دوید اما عقاب را اندیشه دیگر در سر بود به لانه کلاغ رسید. کلاغ با وحشت و تعجب به وی نگریست ! چه امری این افتخار را نصیب او کرده بود ؟! عقاب داستان را برای کلاغ گفت و از او خواست تا راز عمر طولانیش را برای وی فاش کند .کلاغ گفت که این کار را خواهد کرد و به او یاد خواهد داد آنچه خود انجام داده است تا عمر طولانی به دست آورد، پس باید عقاب از این پس با او زندگی کند و دمخور او شود ! زاغ او را به مردابی که در آن لجن و مردار انباشته بود برد و گفت اگر تو نیز از غذایی که من می خورم، بخوری عمر طولانی خواهی داشت.
اما زندگی کلاغ کاملا متفاوت با زندگی او بود. عقاب که همیشه در اوج آسمان جا داشت و غذایش گوشت تازه و آب چشمه ساران کوهسار بود دید که کلاغ چگونه دزدی میکند، چگونه تحقیر میشود، چگونه از پسمانده غذا میخورد و از آب لجن سیراب میشود...او در یکروز زندگی با کلاغ همه اینها را تجربه کرد در همان روز اول عقاب زندگی خود را به یاد آورد و دانست که زندگی و فرمانروایی کوتاه خود در بلندای آسمان را هرگز با زندگی طولانی در نکبت زمین عوض نخواهد کرد، حتی اگر عمرش فقط یکروز باشد.
پس نگاهی به زاغ کرد و گفت : ای بیچاره " گند و مردار، تو را ارزانی" که من از همین عمر کوتاهم که در فراز ابر و نور و سپیده بوده راضیم و مبادا روزی که بخواهم با ساعتی زیستن مثل تو در این گندآب یک روز بیشتر زندگی کنم. آنگاه عقاب پر کشید و سوی بالا شد...
عمر کوتاه با عزت به از عمر طولانی با خفت است."
دکتر پرویز ناتـل خانلری سراینده این اثر جاودن، سال‌ها معاون وزارت کشور و مدتی وزیر آموزش و پرورش بود. او مشاغل جنبی زیادی داشت، از قبیل دبیر کل بنیاد فرهنگ ایران، مدیر کل سازمان پیکار با بیسوادی، ریاست فرهنگستان هنر و ادب ایران. او بعد از انقلاب به زندان افتاد و ۱۲۰ روز در زندان به سر برد . نام او را جزو غارتگران رژیم پهلوی اعلام داشتند !!! بعد از آزادی از زندان در ۱ شهریور ۱۳۶۹ در حالی که از بیماری و نداری رنج می کشید در ۷۷ سالگی زندگی‌ را بدرود گفت...
نظر شما را به این شعر دلنشین جلب می‌کنم:

گشت غمناك دل و جان عقاب/ چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد  /  آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد   / ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ي ناچار كند  / دارويي جويد و در كار كند
صبحگاهي ز پي چاره ي كار  / گشت برباد سبك‌سير سوار
وان شبان، بيم زده، دل نگران / شد پي بره‌ي نوزاد دوان
كبك، در دامن خاري آويخت   / مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد / دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت / صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره‌ي مرگ، نه كاريست حقير / زنده را فارغ و آزاد گذاشت
صيد هر روزه به چنگ آمد زود / مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت بر آن دامن دشت / زاغكي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ‌ها از كف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سال‌ها زيسته افزون ز شمار / شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب / ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت كه: ‹‹اي ديده ز ما بس بيداد / با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي/ بكنم آن چه تو مي فرمايي››
گفت: ‹‹ما بنده‌ي درگاه توييم / تا كه هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بود، فرمان چيست؟ / جان به راه تو سپارم، جان چيست؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم / ننگم آيد كه ز جان ياد كنم››
اين همه گفت ولي با دل خويش/ گفت و گويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه، كنون / از نياز است چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود / زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد / حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد / پر زد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب / كه:‹‹مرا عمر، حبابي است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است / ليك پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر،‌ دل سيري نيست / مرگ مي‌آيد و تدبيري نيست
من و اين شه‌پر و اين شوكت و جاه / عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟
تو بدين قامت و بال ناساز / به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم نيز به تو دست نيافت / تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين / چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود / كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است / يك گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ي اين عمر دراز؟ / رازي اين جاست، تو بگشا اين راز››
زاغ گفت: ‹‹ار تو در اين تدبيري / عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست / دگري را چه گنه؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود / آخر از اين همه پرواز چه سود؟
پدر من كه پس از سيصد و اند / كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه برچرخ اثير / بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك وزند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاك، شوي بالاتر / باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك / آيت مرگ بود، پيك هلاك
ما از آن، سال بسي يافته ايم / كز بلندي، ‌رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب / عمر بسيارش ار گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است / عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار بهين درمان ست / چاره‌ي رنج تو زان آسان ست
خيز و زين بيش، ‌ره چرخ مپوي / طعمه ي خويش بر افلاك مجوي
ناودان، جايگهي سخت نكوست / به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ي نيكو دانم / راه هر برزن و هر كو دانم
خانه، اندر پس باغي دارم / وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست / خوردني هاي فراواني هست››
****
آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ / گندزاري بود اندر پس باغ
بوي بد، رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان / سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه / زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه
گفت: ‹‹خواني كه چنين الوان ست / لايق محضر اين مهمان ست
مي كنم شكر كه درويش نيم / خجل از ماحضر خويش نيم››
گفت و بشنود و بخورد از آن گند / تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلك بر ده به سر / دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش / حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه ي كبك و تذرو و تيهو / تازه و گرم شده طعمه ي او
اينك افتاده بر اين لاشه و گند / بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود / حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري، ريش / گيج شد، بست دمي ديده ي خويش
يادش آمد كه بر آن اوج سپهر / هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست / نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود به هر سو نگريست / ديد گردش اثري زين ها نيست
آن چه بود از همه سو خواري بود / وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست زجا / گفت: كه ‹‹اي يار ببخشاي مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز / تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني / گند و مردار تو را ارزاني
گر در اوج فلكم بايد مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شه‌پر شاه هوا، اوج گرفت / زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلك، همسر شد
لحظه ای بود ودگر هیچ نبود/نقطه ای بود بر این چرخ کبود

درود بی پایان باد بر همه مردان مردی که به زخم نامردی از پای در آمدند ولی حسرت ذلت پذیری را بر دل زبونان ابدی تاریخ گذاشتند...
برگرفته از:
کتاب ماه در مرداب (مجموعه شعر)- دکتر پرویز ناتـل خانلری
همشهري جوان - علی به پژوه
هرگونه کپی و برداشت از مطالب این وبلاگ تنها با ذکر منبع مجاز است

۴ نظر:

  1. خوش آمدید به وبلاگ جدیدتان. بلاگفا امن نیست و چه خوب که آنرا عوض کردید. ورد پرس هم خیلی خوب است.

    پاسخحذف
  2. ba dorud
    kheily ziba bud..khoda shoma farzandane ratin ra baraye iran amin bepayad
    mazda

    پاسخحذف
  3. سلام فرشید جان
    منزل نو مبارک
    چقدر از این نوشته زیبای شما ، خاطره دارم
    یادش به خیر

    پاسخحذف
  4. با سلام و درود به آقا فرشيد عزيز.... وقتي دانستم تار نگارت مسدود شده ناراحت شدم و ازاينكه دوباره فعاليت خود را شروع كرده ايد بسيار خوشحالم
    چند بار نظرم را ارسال كردم اما متاسفانه ارسال نشد...از ايميلي كه فرستادي ممنونم ،مرا به ياد خاطرات گذشته انداخت و نشان داد بعضي حرف هاي ديروز 180 درجه با حرف ها ي امروز تفاوت دارد. مطلب بالا بسيار كامل ميباشد وجاي اظهار نظري را نمي گذارد. اما اين را بايد گفت تمامي كساني كه از سراسردنيا با ايران آشنايي دارند،ميدانند كه ايران از دير باز مهد تمدن وفرهنگ وعلم بوده ...وهنگامي كه عرب ها در توحش كامل به سر ميبردند ايران وايراني در ميان ساير ممالك سرآمد بوده. علت ايراد اين سخنان از طرف بعضي از اشخاص و دولتها از روي لجاج و دشمني است كه با حاكميت ايران دارند والا خودشان نيز ميدانند كه ايران مهد تمدن وعلم ودانش بوده است. من تاسف مي خورم كه چرا چنين رادمرداني كه از سرزمين كهن ايران جانفشاني ها كرده و تاريخ زرين ايران را رقم زده اند در سايه عملكرد اشتباه و ديدگاه منفي بعضي دولتمردان مغرض يا نا آگاه اين چنين مورد بي توجهي قرار گرفته و گمنام مي مانند. اما تارنگار شما و ديگر فعالان در اين زمينه موجب دلگرمي ما و آگاهي جوانان ميگردد. موفق باشي

    پاسخحذف